کتاب خدا لعنت کند سیاوش را

اثر محمد لله گانی دزکی از انتشارات نیستان-بهترین داستان های کوتاه

سماء بردبار، به لبخند سر تکان داد. زنی در گشود و نوزاد به آغوش پدر سپرد. زن، دنبال ننه سماء آمد و کُنج باغچه زیر سروی کهنه و رنجور که برگ­‌هاش به زردی می‌­زد آفتابه­‌ی زراندود مسی را کج کرد روی دستان سماء: - ننه ‌سماء، خیر از نوه­‌هات ببینی الهی... سماء به مکث، خیره نگاهش کرد. زن آب دهان قورت داد و نگاه از او گرفت و سرِ حرف پیچاند: «انشالله هر کجا هستند تنشان سلامت.» سماء ساکت، دست به دست می‌­ساید و زن باز گفت: «ننه دنیاست دیگر، بالا پا...» سماء دست از آب کشید: - کدام دنیا؟ کدام بالا؟ کدام پایین؟ نشست گوشه­‌ی ایوان و چیزی نگفت. اشکش درآمد. سر و تنش گویی گهواره‌­ای بی‌­آرام: - نوه­‌هام را می­‌خواهم، چه ­کار به بالا پایینش دارم؟ اشک از صورت گرفت: - ماه­گُلم دو ساله­ است و موسی هم ده سال... اما کجایند؟ من کجایم؟ من چه دارم؟ شوهرم هم که لال، دیوانه شده است... می‌نشیند روی بام توالت، چشم به زردکوه اشک می‌­ریزد و به بی‌زبانی حرف ناله می­‌کند... و بنای گریه گذاشت. زن دست بر شانه‌­ی سماء گذاشت: - ننه در ِآسمان بند نیامده هنوز، حکمت خدا... پیرزن به آسمان نالید: - من چه کار به حکمت رحمتت دارم آخر؟ چه سر از این حرف­‌ها در می­‌آورم؟ اما مگر بنده­‌ات نیستم؟... پس چرا از هر زمین بند به پایم بسته­‌ای؟ به خدا تنها دل‌خوشم که بچه­‌های مردم را از شکم­شان می­‌کشم بیرون و اِلا... چشم به زمین ساکت ماند و رو به زن داد زد: «با باباش رفتند قبرستانِ گَهرو که چاه بکنند. وقتی که آمد گفت: ننه برایت عروس جُستم. گفتم: مبارک و خواستم اما بیاورم که امان نداد و گفت: غریبه نیست، دختر مَدعلیِ­ بقال... گفتم: مادر آخر گَهرو را چه به ما؟ خواهر، سیدیعقوب هم که بی­‌زبان است. فرق بله و خیر را با اشاره­‌ی سَر می‌­فهمد. اما حالی­ش کردم، بهش فهماندم. گفتم: مرد، ما یک پسر بیشتر نداریم. سایه‌­مان کوتاه است. این جِویدها پا رو جل­مان بگذارند، دیگر سایه در این دنیا نداریم. پسرمان را می‌­برندها... اولش را خوب فهمید و آخر را فراموش کرد و همان شد.» سماء دست­‌ها­یش را به هم می­‌مالید: - پشت بیلش را زد به سرِ افراسیاب، برادر دختره ـ برادرِ عروسم... آه کشید و لبخند زد: - هئی، ناهید خانم... روز تولدی چرا نشسته‌­ام درِ گوشت قِصه‌ ناله می‌­کنم؟ برو ببین خواهرت چه پسری آورده. برو خیرش را ببینید. برو، دلاور باشد برو... زن خندید و لوله‌­ای پول و پاکتی نبات، دست سماء داد و رفت سراغِ خواهرزادَش. صدای خنده‌یشان رفت آسمان و سماء دل‌گرفته پا از در بیرون گذاشت.


خرید کتاب خدا لعنت کند سیاوش را
جستجوی کتاب خدا لعنت کند سیاوش را در گودریدز

معرفی کتاب خدا لعنت کند سیاوش را از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب خدا لعنت کند سیاوش را


 کتاب فیروزخان
 کتاب مسواک مهم ترین چیزه‮‏‫
 کتاب در حال محو شدن
 کتاب ده داستان علیه فراموشی
 کتاب مصائب یک فری
 کتاب در آبادی