کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت

اثر محمد لله گانی دزکی از انتشارات نیستان-بهترین داستان های کوتاه

بابای افسانه گفت: «کلاه سرم رفته باشد که زنم کچلم می­‌کند.» همه خندیدند و نَسول جوش آورد: «کلاه کدام است می‌آید بابا...» تکیه داد به عصایش و دمغ راه شهر را نگاه کرد: «خب من هم که با شما اسم نوشتم... مغازه را بسته­‌ام که بیایم زیارت...» ننه شکری خواست زبان‌شیرینی کند: «نَسول را هم ما می‌­شناسیم و هم شما. کلاه‌ بذار نیست...» اما تاب نیاورد: «اما خب پختیم گرما، آمدنی بود می­‌آمد از کله‌ی صبح نشستیم... ظهر شد خب...» قلعه سلیمی گفت: «من نمی‌­دانم... ما آن مردکه را که نمی‌شناختیم رو حساب نَسول پول دادیم...» دزکی‌ها چپکی نگاهش کردند و آقانَسول گفت: «بابا به پیر به پیغمبر من هم نمی­‌شناختم آمد نشست دکانم سر حرف را باز کرد و گفت: مسئول زیارت است و مردم را اسم می­‌نویسد. من هم خبر مرگم خبرتان کردم... گور پدرم می‌خواستم کار خیر کنم... اصلاً مگر پولتان را به من دادید؟» بابا که دیگر وقت تریاکش گذشته و حوصله‌اش نبود گفت: «فایده ندارد زن‌ها و بچه‌ها بفرستید خانه، اگر آمد جارشان می­‌کنیم.» می‌­دانست که حالا‌حالاها نمی­‌تواند منقل را بگذارد وسط خانه، مادرم آن‌قدر نق می­‌زند که شیره‌ی جانش را می­‌کشد. حسابی دعوای‌شان شده بود. مادر آمده بود خانه که یک بابایی آمده و اسم می­‌نویسد برای زیارتِ آقا. بابا هم دستانش را رو به آسمان گرفته و با‌خنده جواب داد بود: «زیارت آن‌ها که می‌­روند قبول حق به یاری خدا.» مادر همان اول جوش آورد: «جهنم از من، این بچه را ببر یک چیز دنیا حالیش بشود.» بابا نگاهم کرد: «این بهتر از من و تو حالیش می‌شود.» مادر کم نیاورد: «خاک بر سرت مرد همه دارند می‌­روند... قیمتش نصف است. چسبیده­‌ای به این بساط و ما را اسیر خودت کرده‌­ای. خب دل‌مان پوسید، آخر این چه بساطی‌ست؟» بابا به دماغش ور می­‌رفت و مادر صدایش را نرم کرد: «به‌ خدا خوش می­‌گذرد همه دور همیم.» دستش را بالا برد و شیرین گفت: «به خدا ننه شکری یازده‌بار رفته باز تاب نمی‌آورد.» اشکش درآمد: «خب ما هم مسلمانیم. شکری را می‌خواهد بگذارد بهزیستی تا باز برود.» بابا اوقاتش تلخ شد و دستش را مالید به فرش: «گفتم که نه. مگر گوشت سوراخ ندارد؟» صدایش را آرام کرد: «تو که وضع مرا می­‌دانی... قربانت بروم عاجزم نکن...» اما زیارت افتاده بود به کله‌ی مادر: «نمی‌­خواهد قربانم بروی...» و زار‌زار افتاد به گریه.


خرید کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت
جستجوی کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت در گودریدز

معرفی کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب شیرین و مجنونی که بابا می گفت


 کتاب ده داستان علیه فراموشی
 کتاب مصائب یک فری
 کتاب در آبادی
 کتاب a passage to india
 کتاب قتل از دید چند راوی
 کتاب Assembly