کتاب کلوپ آدم های ناراضی

اثر شتیلا زرنگار از انتشارات نیستان-بهترین داستان های کوتاه

بالاخره صفحه‌ای جدید باز می‌شود. پُر و پیمان نیست. آخرین به‌روزرسانی‌اش مال دو سال پیش است و آدرسش در خیابان و کوچه‌ای که تا به حال نشنیده‌ام. مطالب زیادی ندارد. در واقع این صفحه تنها به نام «کلوپ آدم‌های ناراضی»، ارتباط با ما (فقط آدرس) و آخرین تاریخ به‌روزرسانی مجهز است و آیکون‌های دیگری مانند آخرین اخبار. مقالات، اعضا، پیشنهادات و اقدامات، که زیر هیچ‌کدام‌شان چیزی نوشته نشده. حرصم می‌گیرد و یک راست می‌زنم توی سر لپ‌تاپ و می‌بندمش. روی کاناپه می‌افتم. خسته و ناراضی‌ام، ناخشنود. چایم سرد شده و حوصله ندارم تا آشپزخانه بروم و یکی دیگر برای خودم بریزم. همان را با کمال بی‌اشتهایی و بدون لذت می‌نوشم. چشمانم را به پنجره می‌دوزم. هوا کاملاً از پشت شیشه‌ شفاف، ناشفاف و کور و دلگیر است. ابری نیست. ‌آلوده است. سال‌هاست که از اوضاع آلودگی و ناسالمی هوا ناراضی‌ام و اعصابم از این بابت خرد می‌شود. چشمانم را می‌بندم و دستم را روی چشمانم می­‌گذارم. «کلوپ آدم‌های ناراضی» با خطوط سیاه جلو چشمانم رژه می‌رود. دستم را با همان حالتی که مگسی سمج را فراری می‌­دهیم، دو سه‌بار بالا و پایین می‌‌برم تا برود و گورش را گم کند. اما دوباره تک‌تک حرف‌‌ها با حرکاتی موزون جلو چشمانم بالا و پایین می‌روند و برایم شکلک هم درمی‌آورند. بلند می‌شوم. باید بروم. احتمالاً این کلوپ همان دو سه سال پیش منحل شده اگر اصلاً ایجاد شده باشد، امّا نمی‌توانم نروم. چنین جایی اگر به فرض محال وجود داشته باشد، خانه‌ی‌ من است. باید بروم و سایر ناراضی‌های قابل احترام، نخبه و فهیم این مملکت را بشناسم. از نارضایتی‌های آن‌ها باخبر شوم. با آن‌ها هم‌دلی کنم. صفر درصد احتمال می‌دهم چنین کلوپی در فضای واقعی وجود داشته باشد. امّا لباس می‌پوشم و به راه می‌‌افتم. در آسانسور یکی از آن دخترهای پزی و فیس و افاده‌ای همسایه را می‌بینم. از آینه نگاهی طلبکارانه به من می‌‌اندازد. نه او سلام می‌کند و نه من. با پررویی به ماتیک مالیدن روی لب‌های کت و کلفت و پروتزی‌اش در آینه ادامه می‌دهد. از این لب‌هایی که این روز‌ها یکی در میان روی صورت‌ آدم‌های شهر پیدا می‌شود، بیزارم. لب‌هایی با یک شکل و فرم و اندازه. چشم‌غره‌ای به او می‌روم و رویم را می‌گردانم. آن‌قدر بی‌خیال است که لج آدم را درمی‌آورد. در دلم می­‌گویم: «ماتیکت هم خیلی بد رنگه»، امّا کاش بلند می‌گفتم. آسانسور که به پارکینگ می‌رسد، چنان با شتاب خودش را به در و دیوار آسانسور و من می‌کوبد که عملاً از آسانسور پرت می‌شود بیرون و با آن پاشنه‌های بسیار بلند و بسیار باریکِ کفش‌های یاسی‌رنگش چنان می‌دود که مطمئنم زمین می‌خورد، امّا نمی‌خورد. در محوطه­ بیرونی ساختمان یکی دارد باغچه‌‌ها را آب می‌دهد. شلنگ آب دستش است و شیر آب را تا آخر باز کرده و آب با فشار بیرون می‌زند و جز باغچه به اطراف هم می‌پاشد. آن‌قدر حرصم می‌گیرد که حد ندارد. من همیشه از این وضعیت تأسف­بار هدر رفتن آب‌‌‌ها ناراضی‌ام. خشکسالی بیداد می‌کند و هنوز بسیاری از آدم‌‌ها با بی‌خیالی و بی‌توجهی این طوری آب را هدر می‌دهند. حالا هم دارد حاشیه‌ی‌ کنار باغچه را می‌شوید. می‌خواهم بروم و بزنم توی گوشش. به او نزدیک می‌شوم.


خرید کتاب کلوپ آدم های ناراضی
جستجوی کتاب کلوپ آدم های ناراضی در گودریدز

معرفی کتاب کلوپ آدم های ناراضی از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب کلوپ آدم های ناراضی


 کتاب ده داستان علیه فراموشی
 کتاب مصائب یک فری
 کتاب در آبادی
 کتاب a passage to india
 کتاب قتل از دید چند راوی
 کتاب Assembly